تاب ناب من باهم حرف بزنیم
روزهای کاری تو کارخونه پر از فشار و استرس می گذشت. شرایط که درش قرار داشیتم برای همه این طور می گذشت و روتین نمی شد . توی واحد برنامه ریزی این شرایط خیلی ملموس تر می گذشت. واحد برنامه ریزی قلب، مغز کارخانه حساب می شد. جا داره بگم که از این دو عضو حیاتی به دست و پای کارخونه هم رسیده بود. این دومین جفت کفشی بود که اون روزها از یه برند معروف و توی ساعت کاری، این جا پاره کرده بودم. ساعت کاری بالا، استرس و فشار کاری بالا، حجم تغییر و تحول های بالا ... پر از فشار بودیم پر از تعارض.
آخرین هفته های ماه، از صبح ساعت 6 تا پاسی از شب جلسه هایی برگزار می شد که در اون تمام مسئولین حضور داشتند. به طور باور نکردنی ای خیلی از مسائل اونجا تبدیل به راه حل های مختلف و همزبانی و همدلی و.. می شد. یه چیزی که توی این جلسات تکرار می شد و اون تاب ناب من شد. این بود که ماها باهم حرف نمی زدیم. چون حرف نمی زدیم، خوب گوش نمی دادیم و به فکر راه حل نبودیم، همیشه یه چرخه معیوب بود و ما بودیم و مشکلات، حل نشدن، مشکلات، حل نشدن و...